بعضی وقتا دورو برت از هر آدم و هرچی که داشتی خلوت میشه ! پر از عقده میشی
بعد دنیا میزارتت تو یه اتاق خالی ، دونه دونه تراژدی های زندگی و دنیارو بهت نشون میده
بعد میفهمی دنیا چقدر برات فرق کرد
اینجوری سن آدم بالا میره
آره دیگه 6 ماه شد
نوشته های قبلیمو خوندم ، انتظار داشتم حس احمقانه ای بهم بده
ولی این نوشته هام نبودن که حس احمقانه دادن !
این الان خودم بود ،
چرا ؟ چون مردم دوست دارن حس احمق بودن کنی تا روت سوار شن ، و خوب جالبه که اینم احمق بودنشونو می رسونه
فقط برای اینکه خودشونو ثابت کنن و بگن ما از تو برتریم ، و آدم حسابت نمیکنیم و خوب مث یه افیون خودشونو واسه لحظه ای از زندگی رقت انگیزشون راضی نگر دارن !
و خوب البته منم تو دلم بهشون می گم :" یعنی به همین راحتی از زندگیتون راضی می شین ؟ با ریدن و سوار شدن رو من ؟؟ خوش بحالتون بخدا ، چه دنیای ساده ای دارین "
خلاصه آره من استعداد خر سواری دارم ،
ولی واقعا یه سوال دارم از ملت!چرا وقتی میخوام یه لطفی درحقتون کنم سوار میشین رو آدم؟ :)
راستش هر خطی مینوسیمو دوباره پاک میکنم و بهتر می نویسم ، میخوام رو اعصابم مسلط باشم !
بگذریم کلا آدم باید خیلی جاها سکوت کنه ،
--
کلا حس خوبی داد بعد 6 ماه نوشتم ، تو اتاق تاریک با آهنگ های Steven Wilson ،
-دقت کردی محدودیت جغرافیایی پیامبرا فقط تو خاور میانه بوده ؟
-آخه اون موقه ها که انقد قاره نبوده که :)
تمام چیزی که می خوام یه فکر آزادِ ، تا تصمیماتو با فکر خودم بگیرم نه با ترس هام ، نه با نفرتم و به طور کلی نه با احساساتم
ولی وقتی آدمای اطرافمو می بینم که چه راحت با فکرهای آزادشون تصمیماشونو میگیرن ، برام خیلی تعجب آور می شه که چجوری داشتن یه فکر آزاد انقدر میتونه برای من سخت باشه
و اینکه خیلی از آدامایی با شرایط من ، چه بی رحمانه و در عین حال چه مسخره به خاطره فکری که آزاد نیست لت و پار میشن
ساعت 5 صبحه ،
بیخوابی ،
فکر های لعنتی ،
مث دیوونه ها دنبال یه آهنگ که آرومت کنه
هوا سرده حسش نیست برم بیرون سیگار بکشم
هوای سرد ، پاییز ، از نظر ادبی فصل غمناکیه ، مث خوره افتاده تو جونم که پاییزه و اندوه دوری یه غریبه ، حتی صورتشم یادم نمیاد دیگه
انقد مث دیوونه ها دنبال آروم کردنت میری که حتی بعضی وقتا یادت میره از چی ،
یادت میره که دیگه خسته شدی و بریدی از دویدن
می ترسم لپ تاپو خاموش کنم و برم تو رخت خواب ، به خاطر فکرای لعنتی که هر لحظه ممکنه بیان
می ترسم آهنگ شاد گوش بدم ممکنه یاد خاطرات بیفتم ، یا روز هایی که هیچوقت نخواهم دید
جالب میشه وقتی میدونی فکرت چیزی نیست که در اختیارت باشه ، فقط میاد سراغت ، شکارت می کنه دست و پات قفل میشه
تصور کن برنامه ریختی برای فردات ولی یادت رفته که افکار لعنتی کمین کردن ، وقتی اومد سراغت لبخندت سرد میشه ، خودت سرد میشی و باید بری و کارای روز مرتو بکنی:سیگار ، آهنگ ، بی خوابی ... هیچ برنامه روزانه جدیدی هم در کار نیست
الان ساعت 5:42 دقیقست باورم نمیشه 42 دقیقه نشستم و به مانیتور خیره شدم و تمام چیزایی که نوشتم همینه ،
به اندازه یه کتاب تو ذهنم چیزی میگذره
میترسم برم بیرون ، افکار شکارم میکنند
مشروب ، رپ و آخر شب هم قراره بره هیئت !!!
اینا صحبت های کسی که رو نیمکت روبروم تو پارک نشسته بودِ !
از گفتن مشکلات کلیشه ای جامعه بدم میاد ، ولی آدم باید یکم خودشو خالی کنه دیگه ،
صب مشروب می خوری جلو رفیقات رپ می ذاری با موضوع داف کُنی ، دیگه هیئت می خوای بری چیکار کنی؟ مگر اینکه بخوای راه همونایی که بهشون اعتقاد داری رو ادامه بدی !
+چه فرقی میکنه تئوری دیوار پینک فلوید یا مرغدونی بودن دنیا یا نوشته های پوچ گرایانه صادق هدایت یا هر چیز دیگه ، همه مردم دنبال اعتقاد داشتن به چیزین که از اونا یه برده بسازه ... مثل همیشه زنده باد خر
دنیا در اصل یه مرغ دونی بوده، ینی قرار بوده باشه ، و همچنان هستش
ولی خوب از قضا تو مرغ دونیه گاو و گوسفندم پیدا شدن و اسب همچنین ،
ولی خوب خدمات این دنیا مخصوص مرغدونیه متاسفانه
و گاو و گوسفند و اسب ها هم باید دونه بخورن که خیلی وقتا هم این گوسفنداش عن مرغم میخورن ظاهرا خیلی هم لذت میبرن و مرغام واسشون ناز می کنن
همسایه بقلیمم باباش گوسفند بوده ننش اسب بوده خودش تک شاخ شده واسه همین خیلی عده آش میشه پیش من
دو تا لاشخورم کنارم نشستن
بعد گاوا هم که کلا نیستن
! When you bump with the hump, you land on your rump
" Quasimodo Wilsons."
وقتی با اونی که رو کولِ ضربه بخوری ، با پشت می خوری زمین
"استاد کازیمودو ویلسونز"
خیلی هارو هم دیدم تو وبلاگاشون میان درباره صلح و اون آرمش حرف میزنن ولی هیچوقت خبر ندارن چه تفاوت زیادی بین زندگی خودشون و کسایی که داره بهشون ظلم میشه وجود داره و هیچ وقت هم نخواهند فهمید.
نمیدونم اسم این کارشونو چی میتونم بزارم ، شاید خودنمایی یا احساس نیاز شدید به روشن فکر بودن !
داشتم یه آهنگ از گروه Stone sour گوش میدادم یه حرف خیلی جالب زد که جواب همه ی اینارو میده :
مثل همیشه به سزم زد و تصمیم به نوشتن رمانی گرفتم
امیدوارم بتونم اونجوری که می خوام تمومش کنم
بازی دادن بقیه هنر نیست من نمیدونم یه سری از بیمارای سادیسمی چجوری افتخار میکنن .
که البته باید بگم 90 درصد موجودات (!!!) ایران از بیماریه سادیسم رنج می برنٰ، البته لذت میبرن
...
دلیل اینکه اینو میگم اینه که خودم چند بار ادای سادیسمیارو درآوردم و به قول بعضیا شیطان(!!!! ؟ ) شدم ولی بیشتر به جای لذت احساس احمق بودن می کردم ..
و چقدر خوبه که آدم بزرگی باشی ، و چه لذتی داره که بقیه رو هم جزئی از خودت بدونی
حد اقل موقع مرگت نفس راحت بکشی
گرچه همونا هم حتی درکشون در همین حد هم کشش نداره
سوال اساسیم اینجاست که :
آیا این فکر ماست که اتفاقی که قراره بیفته رو تغییر میده ؟
یا این اتفاقی که قراره بیفتست که فکر ما رو تغییر میده ؟
و سوال اساسی ترم اینجاست که :
چرا این قضیه رو برای هرکی میگم منظورمو درست نمیگیره :|
یادمه سه سال خیلی چیز هام تغییر کرد و همه اینارو مدیون یکی از دوستام به نام آرزو بودم ...
آرزو دختری بود مثل بقیه دخترا با این تفاوت که دنیای قشنگی داشت ، خودش یه سال از من بزرگتر بود ، خوب همیشه هم سر این قضیه با من شوخی میکرد :)
یادمه طبق قولی که بهش داده بودم یه دفتر خریدم تا نوشته هامو توش بنویسم ، وقتی تو یکی از پارک های خیابون سناباد مشهد نشسته بودیم اولین جمله رو تو دفترم نوشت ، یه جمله از آهنگ shroud of false از گروه Anathema :
we are just a moment in time
a blink of an eye
a dream for the blind
visions from a dying brain
متفاوت بودن آرزو اذیتش میکرد ، همیشه غمگین بود ، ولی دیوونه بازی های من گاهی وقتا میخندوندش ، در عین حال به حرفام مو به مو گوش میداد
بعد از اینکه تابستون اونسال تموم شد بهم گفت پدر و مادرش تصمیم گرفتن از ایران برن ، برادرش تو سوئد درس میخوند ... خوب برای من میتونست بد ترین خبر باشه چون آرزو تنها کسی بود که باهاش حرف میزدم ...
خوب طبق قراری که داشتن مهر اونسال رفتن ... من هم تا آخر اون سال هر هفته به اون خیابون میومدم و آناتما گوش میدادم ...
الان دوسال و نیم هست که ازش خبر ندارم حتی از اینترنت ... امیدوارم هرجا هست موفق باشه
اون روزا بهترین خاطرات زندگیمن ... فقط کاش میتونستم یه جمله بهش بگم که : " الان خیلی فرق کردم ، خیلی اتفاق ها افتاد، هنوز اون دفتر رو دارم و هنوز هم تموم نشده :) " ... تنها دوست واقعی من بود تو کل زندگیم
هنوز خاطرات اون روز ها تو ذهنم میاد هر دفعه با فکر کردن بهشون لذت میبرم....
به یاد اون روزا این دوتا آهنگ آناتما رو میزارم ، هنوز وفتی این آهنگارو گوش میدم یاد اون روزا میفتم