بی توجهی های بی مورد
پذیرفتن مزخفات بی ارزش
ترسیدن از بزدل ها
فراموشی ارزش ها
فراموشی درد ها و هدف ها
فراموشی خودم
شکست خوردن از خودم
از دست دادن کنترل
پایانی بی پایان
انسانیت بی مورد برای حیوان ها
انتظار عکس العمل از سنگ ها
و بوته هایی روی زمین خاکی که هنگام زمین خوردنم درختی سرو می شوند
من تنها کسم
اینجا فقط تخته سنگ است
اینجافقط من هستم
کسی دیگر نیست
من خود یک دنیا بودم
من خودم نیستم
خودم را سالهاست گم کرده ام
من قفس نیستم
این سنگ ها جسمم را قفس کردند
من خود یک دنیا بودم
من آزادی بودم
دیگر خودم را نمی شناسم
به دنبال خود می گردم ، هر بار فقط خاطرات را میابم
دیگر خود را پیدا نخواهم کرد
آرامش
چقدر ساده به دست میارنش
و چقد سخت به دست میاد
چقد ساده از دست می ره
و چقد سخت به دست میاد
چه راحت یه نفرو می کشه
و چه راحت بهش می خندن
تمام چیزی که می خوام یه فکر آزادِ ، تا تصمیماتو با فکر خودم بگیرم نه با ترس هام ، نه با نفرتم و به طور کلی نه با احساساتم
ولی وقتی آدمای اطرافمو می بینم که چه راحت با فکرهای آزادشون تصمیماشونو میگیرن ، برام خیلی تعجب آور می شه که چجوری داشتن یه فکر آزاد انقدر میتونه برای من سخت باشه
و اینکه خیلی از آدامایی با شرایط من ، چه بی رحمانه و در عین حال چه مسخره به خاطره فکری که آزاد نیست لت و پار میشن
ساعت 5 صبحه ،
بیخوابی ،
فکر های لعنتی ،
مث دیوونه ها دنبال یه آهنگ که آرومت کنه
هوا سرده حسش نیست برم بیرون سیگار بکشم
هوای سرد ، پاییز ، از نظر ادبی فصل غمناکیه ، مث خوره افتاده تو جونم که پاییزه و اندوه دوری یه غریبه ، حتی صورتشم یادم نمیاد دیگه
انقد مث دیوونه ها دنبال آروم کردنت میری که حتی بعضی وقتا یادت میره از چی ،
یادت میره که دیگه خسته شدی و بریدی از دویدن
می ترسم لپ تاپو خاموش کنم و برم تو رخت خواب ، به خاطر فکرای لعنتی که هر لحظه ممکنه بیان
می ترسم آهنگ شاد گوش بدم ممکنه یاد خاطرات بیفتم ، یا روز هایی که هیچوقت نخواهم دید
جالب میشه وقتی میدونی فکرت چیزی نیست که در اختیارت باشه ، فقط میاد سراغت ، شکارت می کنه دست و پات قفل میشه
تصور کن برنامه ریختی برای فردات ولی یادت رفته که افکار لعنتی کمین کردن ، وقتی اومد سراغت لبخندت سرد میشه ، خودت سرد میشی و باید بری و کارای روز مرتو بکنی:سیگار ، آهنگ ، بی خوابی ... هیچ برنامه روزانه جدیدی هم در کار نیست
الان ساعت 5:42 دقیقست باورم نمیشه 42 دقیقه نشستم و به مانیتور خیره شدم و تمام چیزایی که نوشتم همینه ،
به اندازه یه کتاب تو ذهنم چیزی میگذره
میترسم برم بیرون ، افکار شکارم میکنند
مشروب ، رپ و آخر شب هم قراره بره هیئت !!!
اینا صحبت های کسی که رو نیمکت روبروم تو پارک نشسته بودِ !
از گفتن مشکلات کلیشه ای جامعه بدم میاد ، ولی آدم باید یکم خودشو خالی کنه دیگه ،
صب مشروب می خوری جلو رفیقات رپ می ذاری با موضوع داف کُنی ، دیگه هیئت می خوای بری چیکار کنی؟ مگر اینکه بخوای راه همونایی که بهشون اعتقاد داری رو ادامه بدی !
+چه فرقی میکنه تئوری دیوار پینک فلوید یا مرغدونی بودن دنیا یا نوشته های پوچ گرایانه صادق هدایت یا هر چیز دیگه ، همه مردم دنبال اعتقاد داشتن به چیزین که از اونا یه برده بسازه ... مثل همیشه زنده باد خر
دنیا در اصل یه مرغ دونی بوده، ینی قرار بوده باشه ، و همچنان هستش
ولی خوب از قضا تو مرغ دونیه گاو و گوسفندم پیدا شدن و اسب همچنین ،
ولی خوب خدمات این دنیا مخصوص مرغدونیه متاسفانه
و گاو و گوسفند و اسب ها هم باید دونه بخورن که خیلی وقتا هم این گوسفنداش عن مرغم میخورن ظاهرا خیلی هم لذت میبرن و مرغام واسشون ناز می کنن
همسایه بقلیمم باباش گوسفند بوده ننش اسب بوده خودش تک شاخ شده واسه همین خیلی عده آش میشه پیش من
دو تا لاشخورم کنارم نشستن
بعد گاوا هم که کلا نیستن
! When you bump with the hump, you land on your rump
" Quasimodo Wilsons."
وقتی با اونی که رو کولِ ضربه بخوری ، با پشت می خوری زمین
"استاد کازیمودو ویلسونز"
خورشید طلوع خواهد کرد
و اشک ها خشک خواهند شد
آن لحظات حدر رفته دیگر باز نخواهند گشت
و ما دیگر احساسش نخواهیم کرد
خیلی هارو هم دیدم تو وبلاگاشون میان درباره صلح و اون آرمش حرف میزنن ولی هیچوقت خبر ندارن چه تفاوت زیادی بین زندگی خودشون و کسایی که داره بهشون ظلم میشه وجود داره و هیچ وقت هم نخواهند فهمید.
نمیدونم اسم این کارشونو چی میتونم بزارم ، شاید خودنمایی یا احساس نیاز شدید به روشن فکر بودن !
داشتم یه آهنگ از گروه Stone sour گوش میدادم یه حرف خیلی جالب زد که جواب همه ی اینارو میده :
بزرگ ترین نقص های دنیا را انسان ها دارند ، انسانهایی که قدرت درکشان به ظاهر از همه ی موجودات بیشتر است ، انسان هایی که با قدرت احساس و تفکرشان معجزه خلق میکنند ،
از آثار هنری مانند ساخت موسیقی و یا حتی خلق عشقی با شکوه همراه با فدا کاری گرفته تا اختراع وسایل ،
همان انسان ها آنقدر پست می شوند که یکدیگر را حیوان خطاب می کنند.
همان انسان ها آنقدر سنگدل می شوند که وقتی نگاهشان می کنی جز جسمی بی روح هیچ نمیبینی
همان انسان ها آنقدر قدر نشناس می شوند که هنگامی که از وضعیتی ناراضی هستند به وضعیتی جدید می آیند ، دلتنگ همان وضعیت قبلی می شوند .
همان انسان هایی که همیشه شکایت می کنند ولی هرگز نمیبینند خیلی ها هم از او شکایت میکنند.
همان انسان هایی که هرگز نخواهند فهمید که آسایششان را مرگ چه کسانی تامین کرده ،و همان ها آنقدر خودشان را بالا میگیرند که انگار فراموش کرده اند که تنها دلیل با ارزش بودنشان دادن کود به کاهو است.
وچیزی که برایم در حد مرگ وحشتناک است ، اینکه چقدر راحت دل های یک دیگر را مانند تکه ای زباله خرد میکنیم... وای بر روزی که دل خودمان را خرد کنند !
ما انسان ها موجودات عجیبی هستیم و کاش می دانستیم چه ارزش های بزرگی درونمان داریم و کاش روزی بدانیم ...
مثل همیشه به سزم زد و تصمیم به نوشتن رمانی گرفتم
امیدوارم بتونم اونجوری که می خوام تمومش کنم
بازی دادن بقیه هنر نیست من نمیدونم یه سری از بیمارای سادیسمی چجوری افتخار میکنن .
که البته باید بگم 90 درصد موجودات (!!!) ایران از بیماریه سادیسم رنج می برنٰ، البته لذت میبرن
...
دلیل اینکه اینو میگم اینه که خودم چند بار ادای سادیسمیارو درآوردم و به قول بعضیا شیطان(!!!! ؟ ) شدم ولی بیشتر به جای لذت احساس احمق بودن می کردم ..
و چقدر خوبه که آدم بزرگی باشی ، و چه لذتی داره که بقیه رو هم جزئی از خودت بدونی
حد اقل موقع مرگت نفس راحت بکشی
گرچه همونا هم حتی درکشون در همین حد هم کشش نداره
سوال اساسیم اینجاست که :
آیا این فکر ماست که اتفاقی که قراره بیفته رو تغییر میده ؟
یا این اتفاقی که قراره بیفتست که فکر ما رو تغییر میده ؟
و سوال اساسی ترم اینجاست که :
چرا این قضیه رو برای هرکی میگم منظورمو درست نمیگیره :|